اینجا خانه ما| دوستان سلمان!

– مامان! کاش ما عرب بودیم.
– چرا علی جان؟
– برای اینکه دوست پیامبر باشیم.
– دوست پیامبر که حتما نباید عرب باشه.
– کی گفته؟
یاد سلمان فارسی می افتم و می گویم:
– مثلا یه آدم ایرانی هم بوده که دوست صمیمی پیامبر بوده.

اینجا خانه ما| دوستان سلمان!

گروه زندگی- این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما! ما هم مثل همه آدم های معمولی، ناخن های مان همیشه در حال رشد است و هر چند روز یک بار باید آن ها را کوتاه کنیم. از همان بچگی، جمعه ها موعد ناخن گرفتن بود. پدرم می نشست و یک روزنامه هم می‌گذاشت زیر دستش. بابا شروع می‌کرد به گرفتن ناخن های خودش. از صدای تیک تیک ناخن گیر، کم کم ما بچه ها شست مان خبردار می‌شد که مراسم شروع شده است. یکی یکی می‌رفتیم می‌نشستیم دور روزنامه و بابا ناخن های مان را می‌گرفت. هرکس زودتر آمده بود، زودتر مرخص می‌شد و بقیه باید منتظر می‌نشستند و شاهد فرود خرده ناخن ها روی روزنامه و بعضاً پرتاب شان به اطراف و اکناف می‌بودند تا بالاخره نوبت شان فرابرسد. این عادت خانوادگی، بعد از ازدواج هم با ما آمد به زندگی مشترک مان. من و مقداد، تک نفره و بی سر و صدا، گوشه ای می نشستیم و مختصر و مفید ناخن هایمان را می‌گرفتیم. برای من، تفاوتش با ناخن گرفتن بچگی‌هایم این بود که مقداد هر بار که می‌خواست ناخن گرفتن را شروع کند، این جمله را به زبان می آورد:«بسم اللَّه و باللَّه و علی سنة رسول اللَّه». جمله ای که کم کم عادت زبان من هم شد. علی و سجاد و زهرا که یکی یکی به زندگی مان آمدند، ناخن های آن ها هم مثل هر آدم معمولی، همیشه رشد می‌کرد و هنوز هم می‌کند! و جمعه‌ها آیین عبادی-بهداشتی ناخن گرفتن، در خانه ما پرقدرت برقرار است.  – بابا چرا همیشه این جمله رو میگی؟ – کدوم جمله؟ – همین عربیه! – آهان. «بسم اللَّه و باللَّه و علی سنة رسول اللَّه» رو میگی؟ – آره آره همین. علی دوباره فاز سوال پیچ کردن را شروع کرده. سجاد تلاش می‌کند جمله ای را که شنیده، با خودش تکرار کند که البته جز خودش و خودمان، هیچ کس نمی فهمد دارد ذکر مستحب ناخن گرفتن را می‌گوید، آنقدر که کلمه‌ها را فر داده توی هم. علی ادامه می‌دهد. – خوب بابا، چرا همیشه اینو میگی؟ – این حرف، یعنی ما که ناخن می‌گیریم، داریم به شیوه پیامبرمون کار می کنیم. – یعنی چی؟ – یعنی حضرت محمد هم، همیشه مرتب ناخن هاش رو می گرفت و خیلی به تمیزی اهمیت می داد. ما هم می‌خوایم همون جوری باشیم. علی فکری می‌کند و دوباره می‌پرسد: – مگه آدمای قدیمی هم تمیزی براشون مهم بوده؟ من فکر میکردم قدیما آدما کثیف بودن. – برای پیامبر ما خیلی مهم بوده، به بقیه هم می‌گفته تمیز و مرتب و خوش تیپ باشن! حالا هم دیگه این قدر سوال نپرس، حواسم پرت میشه، گوشت انگشت زهرا می‌ره لای ناخن گیر. شب شده و داریم می خوابیم. یعنی من فکر می‌کنم داریم می‌خوابیم و بچه ها اصلا مثل من فکر نمی‌کنند! – مامان! کاش ما عرب بودیم. – چرا علی جان؟ – برای اینکه دوست پیامبر باشیم. – دوست پیامبر که حتما نباید عرب باشه. – کی گفته؟ یاد سلمان فارسی می افتم و می‌گویم: – مثلا یه آدم ایرانی هم بوده که دوست صمیمی پیامبر بوده. علی سیخ می‌نشیند و بلند می‌گوید: – واقعا؟ از صدای بلندش، زهرا که روی پایم داشت خمار خواب می شد، چشم هایش را گرد می‌کند. – یواش مامان جان! بله واقعا. اسمشم بوده سلمان. -ای ول! سلمان چه جور آدمی بوده؟  – مثل تو بوده! تو سرش یه عالمه سوال داشته. اینقدر می‌گرده و می‌گرده تا بالاخره پیامبر رو پیدا می‌کنه و به جواب خیلی از سوالاش می رسه. – چه جالب. فکرشم نمی‌کردم. سجاد که حواسش جمع ما شده، می پرسد: – فامیلش چی بود عمو سلمان؟ – قدیما فامیل نداشتن مامان. اما بهش می گفتن سلمان فارسی. بیست و چهار ساعت گذشته و می‌دانم که در همه این مدت، سلمان فارسی یک گوشه ذهن علی بوده. دوباره رسیده ایم به لحظات ملکوتی خواب بچه‌ها و قطار سوالات شان‌‌. چراغ اول را علی روشن می‌کند: – مامان! من می‌خوام با سلمان دوست بشم. با خودم فکر کردم که دوست دوست آدم، دوست آدمه دیگه. از طریق سلمان، بشم دوست حضرت محمد. – چه فکر خوبی کردی مامان! سلمان خیلی دوست خوبیه. سجاد هم از قافله عقب نمی افتد: – تازشم من از قبلاً دوست عمو فارسی بودم! – خوش به حالت! زهرا هم حتما دارد با گریه اش اعلام خویشاوندی با سلمان فارسی می‌کند که خودش را جلودار قافله سلمانی‌ها معرفی کند! در خیالم سلمان فارسی را تصور می‌کنم که از داشتن سه دوست شنگول و منگول، چه احساسی دارد؟! پایان پیام/

دیدگاه‌ها

دیدگاهتان را بنویسید